Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان»
9- یادداشتهایی مختصر بر برخی نظرات «بیگانگی»

1- اریش فروم - انسان از دیدگاه مارکس  
 عام و خاص

فروم  در آغاز این گفته مارکس را از کتاب «سرمایه»  میآورد:
« اگر انسان بخواهد بداند که چه چیزی برای طبیعت سگ مفید است باید ابتدا طبیعت سگ را بررسی کند. این طبیعت را نمیتوان بر اساس «اصل مفید بوده گی» طرح ریخت. در مورد انسان نیز میتوان گفت، هنگامی که  ما همه اعمال، حرکات و روابط انسانی را بر مبنای «اصل مفید بوده گی» قضاوت کنیم باید بدانیم که  اینها بدوا طبیعت انسان بطور اعم و سپس اشکال خاص طبیعت انسان در هر دوره هستند.» (انسان از دیدگاه مارکس، ترجمه محمد راه رخشان، ص31 . این کتاب همچنین با نام سیمای انسان راستین با ترجمه مجید کشاورز، سالها پیش به فارسی ترجمه شده است- چاپ دوم ، طوفان،3536 . نگاه کنید به کتاب شناسی و راهنمای مارکسیسم- گرد آورنده بهمن دهگان، این کتاب در کتابخانه های سیار یافتنی است).
و ما جمله مارکس را که هم ادامه دارد و هم این بخش را  یا فروم بدرستی نیاورده است و یا در ترجمه ایراد دارد، کامل میکنیم :« ... باید طبیعت انسان را بطورعام و سپس تغییرات آن را در هر یک ازمراحل تاریخی مطالعه کنیم . بنثام وارد این مباحث نمیشود. با خشکی ساده لوحانه ای وی بورژوای جدید را نمونه انسان عادی(یعنی نمونه طبیعت یا سرشت عام انسان) معرفی میکند و هر آنچه که برای این نمونه انسان عادی و جهان وی مفید است به خودی خود سودمند است. ( سرمایه، ترجمه ا- اسکندری، بخش تبدیل اضافه ارزش به سرمایه قسمت کارمایه ادعایی، با اندکی تغییرات، عبارت درون پرانتز از من است).
همچنین مارکس در بخشی دیگر ازسرمایه در رابطه با فرایند کار و چگونگی رابطه انسان با طبیعت چنین میگوید: «...همانطوری که وی توسط عمل خود ( یعنی حرکت قوا و نیروهای طبیعی انسان، بازوها، پاها، سر و دست) بر طبیعت، به منزله نیرویی خارج از طبیعت برآن تاثیر میگذارد و آن را تغییرمیدهد، همراه با آن طبیعت خاص خویش را نیز تغییر میدهد» ( انسان از دیدگاه مارکس، ص38).
 فروم ادامه میدهد:
« مقوله طبیعت انسان برای مارکس، و برای هگل اصلی تجریدی نیست بلکه به معنای ذات انسانی است. در تفاوت با اشکال تاریخی وجود انسان. مارکس بعدها لفظ  ذات را بکار نبرد، چرا که آن را تجریدی و غیر تاریخی میدانست اما وی جوهر این تفکر را در آثار بعدیش، برای تفاوت قائل شدن بین «طبیعت انسان در کلیت خودش» و« شکل خاص طبیعت انسانی» در دوره های مختلف تاریخی حفظ میکند.»
سپس فروم میگوید:
«... مارکس برای نمایاندن تفاوت بین « طبیعت انسان در کلیت خود» و تظاهرات طبیعت انسان در هر فرهنگی، دو  نوع محرک انسانی و کلا نیاز را از یکدیگر تمیز میدهد: محرک های ثابت بمانند گرسنگی و نیاز جنسی که اجزاء پایه ای طبیعت انسانی هستند( و فقط در شکلها و جهتی که در فرهنگ های مختلف بخود میگیرند از یکدیگر متمایز میشوند) و محرک های نسبی که تحت تاثیرات فرهنگ جامعه تغییر پذیرند. مارکس معتقد است که این محرک های نسبی اجزاء طبیعت انسانی نبوده و وجود آنها منوط  به ساختارهای اجتماعی و شرایط معین تولید و مراوده اجتماعی است.»
در اینجا فروم از نیاز به پول  مثال میآورد و خصوصیاتی که این نیاز ایجاد میکند وآن گاه ادامه میدهد :
« میتوان گفت که انسان برای مارکس در حکم ماده خامی است که فی النفسه تغییر پذیر نمی باشد. درست بمانند مغز انسان که از آغاز تکوین تاریخ  تا کنون یکسان مانده است... درعین حال انسان خود را در طول تاریخ دگرگون میسازد، وی خود را تکامل داده و انکشاف مییابد.انسان محصول تاریخ است و از آنجایی که خود تاریخش را میسازد، پس محصول دست خویشتن است. » (ص31، تمام تاکیدها از من است)
نخست میتوان گفت که  نریختن طرح بر مبنای «اصل مفید بودگی» خود به این معنی است که ما از اصول حرکت نمیکنیم تا به واقعیت برسیم. مثلا اصلی به مانند سرشت انسان، با یک سلسله ویژگیهای غیر تاریخی  پیش نمی نهیم تا بعد بر آن مبنا بگوییم که که انسان باید چنین و چنان باشد. آن هم ما که اکنون، یعنی میلیونها سال پس از نخستین انسانها زندگی میکنیم. بلکه نخست طبیعت انسان را بطور کلی یعنی ویژگیهایی که این موجود را از دیگر موجودات طبیعت متمایز میکند و نیز خصوصیات مشترک این موجود با موجودات دیگر را بررسی میکنیم و آنگاه تغییراتی که عارض آن در هر دوره تاریخی گردیده، مورد کنکاش قرار میدهیم. بر مبنای چنین تحقیقی پی میبریم که انسان هنگامی که بوسیله عمل خود که از نیروهای طبیعی انسان بر میخیزد بر طبیعت تاثیر میگذارد، نه تنها طبیعت بیرون و مورد عمل وی (یا ابژه ) را دگرگون میکند بلکه در عین حال خود را نیز دگرگون میکند. نمیتوان یکی از این دو طبیعت را ثابت و دیگری را متغییر فرض کرد.
دوم: گرچه در جوامع اشتراکی اولیه که هیچ طبقه ای وجود نداشت، وجوه مشترک میان انسان ها بسیار بود و هر انسانی نمونه ای خاص از طبیعت انسانی بطور عام بود، اما در جوامع طبقاتی، سرشتها یکسان نیستند و نمیتوان سرشت یک طبقه - مثلا برده دار، فئودال یا بورژوازی - را نمونه ای برای طبیعت انسان بطور عام دانست.
سوم:  طبیعت (سرشت یا ذات) عام انسان- که همه کمابیش یک معنی دارند- تجرید هستند و برا ی مارکس هم تجرید بوده اند. منتهی تجریدی علمی. به این معنی که برآمد ذات، طبیعت و سرشت انسان در هر دوره تاریخی بوده است. «انتزاع یا تجرید» علمی بیرون ازمشخص نیست. طبیعت انسان بطور عام، به عنوان یک  تجرید از طبایع خاص انسانها صورت میگیرد و بیرون از این طبایع  خاص وجود خارجی یا عینیت ندارد و ضمنا همراه با تغییرات معین در آن سرشتها یا ذات های مشخص تاریخی،  تغییر میکرده است. زمانی این امر، تجریدی پوچ و بی معناست که هیچ رابطه پویایی با واقعیت مشخص و تاریخی نداشته باشد و یا هیچ گونه ما به ازایی در واقعیت عینی نداشته باشد.
خارجیت، تمایز و تفاوت عام  نسبت به خاص یا  خصوصیت منحصر به فرد آن در مقابل خاص در این نکته خلاصه میگردد که عام درست آن چیزی است که درون هر خاصی عمومیت  دارد و همچون رشته ای نامریی، همچون نخی از میان حلقه های مختلف خاص، میگذرد و همه اجزاء  هر خاص به تنهایی، تنها یکی از اشکال تجلی آن به شمار میاید. در حالیکه خاص درون عام عمومیت ندارد، بلکه تنها بخشی از آن به شمار میآید و یا بطور نسبی در آن وارد شده، یا بازتاب میابد. تمایز و تفاوت طبیعت تاریخی انسان با طبیعت انسان بطور کلی این نیست که  که ما یک طبیعت عام یا کلیت ثابت تغییر ناپذیرانسانی داریم و یک طبیعت جزیی تاریخی تغییر پذیر و آن جزیی را هیچ ارتباطی با آن کلی نیست. چنانچه طبیعت خاص انسان یا شکلی خاص از طبیعت انسان در هر دوره تاریخی در حال تغییر بوده است، این به این معنی است که شکل عام آن که درون همین اشکال خاص نهفته است در حال تغییر بوده است. و برعکس، چنانچه سرشت عام انسان تغییر پذیرد، به نوبه خود در اشکال معین بروز آن تغییر پدید میآید.
تمامی تغییرات عاید طبیعت انسان در طول تاریخ، تغییرات طبیعت انسان هستند اما هر کدام از این تغییرات ویژه انسانی، همه طبیعت انسان را در بر نمیگیرد به این دلیل که تنها جلوه هایی از حرکت این طبیعت عام هستند.
ذات و سرشت انسان تغییر پذیر است و نیز در جوامع طبقاتی، طبقاتی است. یعنی در این جوامع یک طبیعت واحد انسانی وجود ندارد که تنها دارای  اشکال مشخصی در طبقات استثمار گر و استثمار شده باشد. بلکه در واقع دو طبیعت اساسی وجود دارد: طبیعت طبقات استثمارگر و طبیعت طبقات استثمارشده.
چهارم: میتوان بر مبنای این گفته ها بر خلاف فروم نتیجه گرفت که« انسان برای مارکس در حکم ماده خامی نیست که فی النفسه تغییر پذیر نباشد.» همچنان که مغز انسان در نتیجه تغییرات بیولوژیک انسان طی سالیان دراز تغییر میکند و نباید خواست که حتما تغییرات آن موازی با تغییرات تاریخ جامعه باشد! همانطور سرشت انسان در طول تاریخ اجتماعی انسان و در فراشد دگرگونی نیروهای مولد، روابط تولید، سیاست و فرهنگ تغییر میکند. یعنی «انسان خود را در طول تاریخ دگرگون میسازد، وی خود را تکامل داده و انکشاف مییابد.انسان محصول تاریخ است و از آنجایی که خود تاریخش را میسازد، پس محصول دست خویشتن است. »
پنجم: گفته های فروم  یکدیگر را نفی میکنند: اگر انسان طبیعتی عام و کلی  دارد این روشن است که این عام و کلی بیرون از خاص و اجزاء، وجود عینی ندارد. اگر مارکس لفظ ذات را به این علت که «آن را تجریدی و غیر تاریخی میدانست، بعدها بکار نبرد»، این نشان میدهد که بوجود چیزی به عنوان ذات انسان جدا از اشکال مشخص و تاریخی باور نداشت و اصولا آنرا جز تجرید نمیدانست. اگر محرک های ثابت چون گرسنگی و یا نیازهای جنسی بیرون از شکلها و جهات  گوناگونی که بخود میگیرند، از یکدیگر متمایز نمیشوند این امر به این معنی است که حتی پایدارترین خصوصیات انسانها در شکلهای مشخص وجود دارد. یعنی چیزی به نام گرسنگی و یا نیازهای جنسی بیرون از اشکال مشخص آن وجود ندارد. یا همانطور که ارسطو گفت«کلیات در درون خود اشیاء واقعند» و یا ساده تر «بنابراین طبیعی است که نمیتوان باور داشت که یک خانه بطور عام بیرون از خانه های مشخص وجود داشته باشد.(به نقل از لنین، دفترهای فلسفی، دفتر اول، درباره مسئله دیالکتیک).
این بحث دیالکتیکی - ماتریالیستی در نظریه بیگانگی فروم و تفسیر نادرست او از مارکس به یک بحث متافیزیکی- ایده آلیستی تبدیل میشود. بحثی که  تمایز خاص و عام  را در موجودیت طبیعت عام به عنوان چیزی بیگانه با خاص میبیند  که گویی خاص و تغییرات آن، نه جلوه ای از آن، نه تجلی آن، بلکه جلوه ای از تغییرات چیز دیگری یعنی« ساختارهای اجتماعی و شرایط معین تولید و مراوده اجتماعی است» که بیگانه از این طبیعت عام مورد بحث میباشد.
بنابراین ما یک خاص داریم که تغییر میکند و یک عام یا «ماده خامی... که فی النفسه تغییر پذیر نیست» و ثابت است. تغییر خاص، تاثیری در عام نمیگذارد. و نیز ثابت بودن عام نمیتواند مانع تغییر خاص شود و باصطلاح آنرا در چارچوب بی حرکت خویش محصور کرده، نگاهدارد. پس خاص  متاثر از ساختارهای اجتماعی (یا مناسبات تولیدی) تغییر میکند اما عام درون این فرایند وارد نشده بلکه از آن مستقل میماند. خاص پس از طی تغییرات درون مناسبات تولیدی گوناگون  در نهایت(احتمالا در مناسبات تولیدی کمونیستی ادعایی) دوباره به سر منشاء خود که از آن جدا شده، بازگشته و با آن یگانه میشود.
امکانات بالقوه و بالفعل
«برای مارکس نیز مانند هگل، مفهوم بیگانگی بر مبنای تفاوت بین وجود و ذات قرار دارد، برمبنای این واقعیت که وجود انسانی نسبت به جوهر و ذات خویش بیگانه است. بنابراین انسان در حقیقت نه آن چیزی است که بالقوه هست و به بیان دیگرانسان آن نیست که باید باشد[ و از این روی] باید آن گردد که میتوانسته باشد.» (همانجا، ص 41)
به این میگویند دور زدن مارکس و امر خویش را پیش بردن!
نخست:  تفاوت و تضاد  بین وجود و ذات وجود دارد ولی نه از آن جنس که فروم میگوید و نیز هگل در مبحث بیگانگی- و نه در مبحث ذات در کتاب علم منطق- خویش میگفت. تفاوت بین ذات و وجود تفاوت میان انتزاع و مشخص، میان عام و خاص است. تفاوت میان عام و خاص این گونه نیست که عام ثابت و خاص در حرکت باشد. مثلا این گونه نیست که  انسان بیخبر و بیگانه با ذاتی ثابت باشد( ثابت بودنش آن را بسیار آسانتر در دسترس شناخت قرار میدهد) و پس از طی هزاران سال به شناخت آن نائل آید. تضاد بین وجود اجتماعی انسان و شعور اجتماعی، بین وجود اجتماعی و سرشت وی، دراشکال مشخص و تاریخی همواره وجود دارد و وجود خواهد داشت و این دو هرگز به یگانگی مطلق دست نخواهند یافت. زیرا سرشت یا طبیعتی ازلی وجود ندارد که یکبار برای همیشه خود را مستقر کرده باشد.
دوم: امکانات بالقوه  خودش امری تاریخی و تغییر پذیر است. اینگونه نیست که انسان امکانات بالقوه ای در آغاز داشته و در طول تاریخ تنها ازکیسه پایان ناپذیر آنها خرج میکرده  و آنها را بالفعل میگردانده است.( و بعد یکدفعه متوقف شده و بالفعل از بالقوه بیگانه گشته است) و یا بطور کلی بالفعل امری صرفا پذیرا و تحقق بخش مطلق بالقوه بوده است. زیرا تبدیل بالقوه به بالفعل شرایط معکوس خود را نیز دارد و بالفعل علتی برای ایجاد امکانات نوین بالقوه میگردد. یعنی هر دو یکدیگر را رشد میدهند وامکانات بالقوه خودش در نتیجه تاثیر پذیری از بالفعل دچار تغییرات میگردد. امکانات بالقوه ای که اکنون درانسان وجود دارد، قابل قیاس با امکانات بالقوه دوران انسانهای نخستین نیست.
سوم:  کشف «امکانات بالقوه» خود نیز یک عمل تاریخی است. بسیاری چیزها تنها در طول زمان و تاریخ کشف میشود. اگر ما بگوییم روابط تولید و نظام سرمایه داری ، طبقات تحت ستم و استثمار را از امکانات خود تحقق بخشی شان محروم کرده است، معکوس آن نیز درست در میآید. یعنی سرمایه داری در آغاز رشد خود، موجب تحقق امکانات بالقوه ی تا آنزمان کشف شده گردید. بورژوازی هم ضد خود یعنی طبقه کارگر را از نظر  تجمع، سازمان، انضباط و فرهنگ رشد داد وهم امکانات بالقوه نوینی برای تکامل ایجاد کرد. امکانات بالقوه طبقه کارگر تنها تحت شرایط نوین اقتصادی - اجتماعی و سیاسی - فرهنگی نوین است که آشکارمیشود. تنها زمانی که بورژوازی خود مانعی در راه رشد و تکامل نیروهای مولد گردید و نیروهای مولد را از تحقق امکانات نوین درونش دور کرد.
از سوی دیگر، در نتیجه رشد نیروهای مولد و تکامل روابط تولید و نیز پیشرفت علم و فرهنگ بشر است که ما اکنون میگوییم  انسان اکنون آن نیست که میتواند باشد و باید باشد. یعنی تصورمان  از انسان آنگونه که باید باشد، تغییر کرده است.
این تغییر نخست بدلیل  تصوری است که  بویژه از دوره رنسانس به بعد از انسان و انسانیت در مقابل بی حقوقی تقریبا مطلق اکثریت انسانها در دوران قرون وسطی، کسب کرده ایم و همچنین پس از بوجود آمدن شناخت علمی بوسیله آموزگاران طبقه کارگر و تصوری نوین از انسان؛  و دوما، مانعیتی که روابط تولید سرمایه داری در مقابل رشد نیروهای مولد که بخش اصلی آن انسانها هستند، ایجاد کرده است و مانع تحقق رشد و تکامل شعور،علم و فرهنگ اکثریت باتفاق بشریت گشته است و بر مبنای کشف امکانات تغییر روابط سرمایه داری به ضد آ ن یعنی روابط سوسیالیستی و در نهایت کمونیستی که خود پیشرفت علم و فرهنگ سرمایه داری موجبش گشته است و شرایطش را آماده کرده است.
تئوری انقلابی مارکس  متکی به عالی ترین درجه پیشرفت علم و دانش بورژوازی یعنی فلسفه، آقتصاد و نظریه های اجتماعی - سوسیالیستی  تخیلی- بورژوایی است. و درست در این زمان است  که ما در عرصه نظری به این تفکر میرسم که انسان میتواند گونه ای دیگر زندگی کند و گونه ای دیگر باشد و پس باید آن گردد که  نه اینکه« میتوانسته باشد»  که بوی ازلی بودن را به امکانات بالقوه انسان را میدهد- بلکه «میتواند باشد» که بویی تاریخی دارد.
اغلب میگوییم: «این رفتار و یا این برخورد انسانی نیست»: این جملات بسته به اینکه از زبان چه شخصی در بیاید و این شخص در کدام پایگاه طبقاتی جای داشته باشد، معانی کاملا متفاوتی را در بر دارد. زیرا اشخاص - و نیز طبقات-  بسته به جایگاه طبقاتی خود، هم در آنچه  «غیر انسانی» میدانند اختلاف دارند و هم در آن چه «انسانی» میدانند. بدین  ترتیب  اختلاف میان بخش های طبقه بورژوازی(   و یا حتی تقابل درونی بین بورژوازی لیبرال و فاشیست) اقشار مختلف خرده بورژوازی  و طبقه کارگر در برابر معنای مفهوم انسانی و حیوانی مخالف و متضاد میگردد.
گفتنی است که معیارهای عمومی برای برخورد غیرانسانی و انسانی و یا وجوه مشترک در میان طبقات در دورانی که  بورژوازی بر جهان بینی کلی مسلط است در بهترین حالت، پیرامون  اعلامیه حقوق بشر دور میزند. 
2- جان ریز - جبر انقلاب
جان ریز در کتابش جبر انقلاب پس از بیان بیگانه شدن انسان از «سرشت نوعی خویش» به عنوان سومین شکل از خود بیگانگی در صفحه153 کتابش، در یادداشتها، این نکته را با تایید خویش از کتاب ن- گراس به نام «مارکس و طبیعت انسانی» میآورد :
«این امر مارکس و انگلس را به این نظر عام در باب سرشت انسان متعهد نمیکند که به موجب آن ویژگیهای بنیادی سرشت انسان در سراسر تاریخ ثابت و لایتغییر بر جا میماند. در واقع این دو اندیشه ور را متعهد به این نظر میکند که در سرشت انسانهاست که خود و اوضاع خود و بنابراین ویژگیهای ممیزی را دگرگون کنند که در سراسر َ عموما به «سرشت انسان» تعبیر میشوند.» (جان ریز، جبر انقلاب، بخش یادداشتها ص،491 تاکیدها از من است)
البته  در پاسخ به ن - گراس و جان ریز  به همین سان میتوان گفت  چنین تفکری این دو اندیشه ور را«متعهد» به این نظر نمیکند  که انسان را از طبیعت و سرشتی «بیگانه» بدانند که درونشان و در نفس شان است و همواره با شرایط اجتماعی- تاریخی انسان (یعنی وجود اجتماعی - تاریخی انسان) در حال دگرگونی است! بین تلاش انسان برای تغییر اوضاع خود و سرشت خود وحدت و تضاد موجود است. این دو نمیتوانند نسبت به یکیگر تنها بیگانه باشند و هیچ گونه آشنایی نداشته باشند.  اینها از جمله پرت و پلا گوییها و سفسطه های مارکسیسم غربی و چپ نویی هاست! زیرا:
اگر طبیعت انسان ثابت نیست و تغییر پذیراست و این تغییرات نه در جدایی از جامعه  بلکه در ارتباط  با پیشرفت جامعه رخ میدهد، روشن است که آن را نمیتوان از تکامل مشخص شیوه های تولیدی جوامع جدا کرد. در نتیجه چیزی به نام بیگانگی از طبیعت انسانی نمیتواند بوجود آید؛ زیرا همواره انسان در مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی تغییر میپذیرد و طبیعت وی نیز به همراه وی تغییر میکند. یعنی طبیعت انسان، امری مجرد، منفرد و تافته ای جدا بافته از موجودیت عینی و واقعی انسان نیست که به خودی خود و تنها در درون خویش و بی ارتباط با تغییرات جامعه و یا بر فراز جامعه ، تغییرپذیرد.
انسان، سوای ویژگیهای فیزیکی اش، طبیعت انسان است. انسان دنیای خویش را تغیر میدهد و طبیعت خویش را نیز. طبیعت انسان در جوامع طبقاتی، طبقاتی است. شناخت انسان از دنیای خویش و از خودش با یکدیگر پیوندی ناگسستنی دارند. چنانچه جهان را بشناسی خود را شناخته ای و چنانچه خود را بیشتر بشناسی جهان را بیشتر شناخته ای. چگونه میتوان انسان را نسبت به طبیعتی بیگانه دانست که همواره در حال شناختن عمیقتر و در عین حال تغییردادن آن، ضمن دگرگون کردن مناسبات تولیدی گوناگون تاریخی است.   
از سوی دیگر، اگر ما طبیعت انسان را این بدانیم که انسان خود و اوضاع خود را میتواند تغییر دهد(آنچه من در بخش دوم این نوشته زیر نام تغییر محیط و تغییر خویشتن به آن پرداخته ام) انسان در پیوست با چنین طبیعتی که در کار تولیدی (جسمی و فکری) و عمل اجتماعی متجلی است همواره  «اوضاع خود و خود را» دگرگون کرده است. هر چند که  توانایی انسان برای دگرگون کردن «اوضاع خود و خود» به هیچ عنوان دلبخواهی و در عین حال بی حد و مرز نبوده  بلکه بوسیله درجه رشد نیروهای مولد  که هر نسل خود را با آن روبرو میبیند و همچنین درجه رشد روابط تولید مشروط میگردیده است ؛ و در این چارچوب ویژه گاه اسیر ضرورت و گاه آزاد بوده است.
اگر بگوییم انسان از چنین طبیعتی بیگانه شده است معنای آن این میشود که انسان حداقل در جوامع طبقاتی کار تولیدی نکرده است؛ نه اوضاع و احوال خود را تغییر داده و نه  طبیعت خود را.  بنابراین انسان در شیوه های تولیدی برد داری، فئودالیسم و سرمایه داری از جایش تکان نخورده است و با این حساب روشن نیست چرا ما در نقطه تبدیل جامعه اشتراکی به برده داری بسر نمی بریم، بلکه در جوامع سرمایه داری هستیم!؟
3- نکاتی در باره برخی نظرات رایا دونایفسکایا در کتاب فلسفه و انقلاب*
در نوشته ها، یادداشتها و پیوست های پیشین(عمدتا در بخش سوم) اشاراتی به نظریات رایا دونایفسکایا داشتیم. در اینجا ما بخشی را که به کتاب فلسفه و انقلاب توجه دارد بدلیل ارتباط آن با نکات دیگر دوباره بازگو میکنیم و سپس به مسئله شکل ارزش توجه میکنیم. ضمنا این موضوع تا حدودی در بحثی که نگارنده در نقد ف- فرخی(پاسخی به  نقد«ادای سهم») داشته ام، نیز پیگیری شده است که بخش دهم این سلسله نوشته ها را تشکیل میدهد. امیدواریم که ضمن مباحثی که در آینده درباره لوکاچ خواهیم داشت بتوانیم به این موضوع توجه بیشتری کنیم. اینک بحث ما با دونایفسکایا:
مارکس و تئوری ارزش اضافی   
«مارکس که جهان او را بنیان گذار تئوری ارزش اضافی میداند، این ویژگی را دارد که از پذیرش این افتخار سر باز زد. زیرا این تئوری بطور تلویحی در تئوری کلاسیک ارزش مبتنی بر کار وجود دارد. به گفته مارکس کار جدید او این بوده است که نشان دهد چه نوع کاری ارزش و در نتیجه ارزش های اضافی میآفریند و از طریق چه فرایندی . بدین سان او این تئوری را آشکار میسازد.» )مارکسیسم و آزادی،  ص 138 ( تاکیدها از من است)
«ساده کنندگان نظرات مارکس گفته اند که اشکال اقتصادسیاسی کلاسیک در ندیدن نابرابری برخواسته از مبادله برابر، ناشی ازعدم « درک مبارزه طبقاتی» بوده است. اگر مسئله  فقط (و این از آن فقط هاست که جای درو برای دونایفسکایا ایجاد میکند چرا که او نه به استثمار توجهی  دارد و نه به مبارزه طبقاتی انقلابی) چنین بود، مارکس هنگامیکه از جامعه بورژوایی گسست، به جای اینکه دو دهه با سماجتی انعطاف ناپذیر به کند و کاو پیوندهای درونی دقیق میان اندیشه و تولید، میان مقولات اقتصادی «به معنای دقیق کلمه» بپردازد و سرانجام شکل ارزش را به عنوان ویژگی مشخص سرمایه داری استخراج کند، تحلیل آنرا کنارمی گذاشت. برای اثبات وجود استثمار در این نظام، تئوری مارکس درباره ارزش و ارزش اضافی، انباشت سرمایه و سقوط  نرخ سود، بحران ها و قانون کلی بیکاری، کاملا کفایت میکرد.»(رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ص148- 147، تاکیدها  با خط زیرین از من است).
متن گویا است.  جهان نباید مارکس را بنیان گذار ارزش اضافی بداند. مبارزه  طبقاتی اهمیت مبارزه ی غیر طبقاتی(علی الظاهر یعنی مبارزه بر علیه شکل ارزش) را ندارد. سخن از ارزش اضافی و استثمار نباید نقش محوری داشته باشد. و کسانی«ساده کنندگان نظرات مارکس»(منظور دونایفسکایا انقلابیونی است که عمیقا به مارکس وفادارند)  به شمار میروند که بر این نکات انگشت گذارند. از دید دونایفسکایا در شکل ارزش یا شیء وارگی  «نابرابری بر خواسته از مبادله برابر» وجود ندارد و در نتیجه بر حول این مسئله نیز «مبارزه ای طبقاتی» نیست. زیرا در غیر این صورت او نیازی نداشت که شکل ارزش را در مقابل مسائلی از قبیل مبادله نابرابر و یا مبارزه طبقاتی ذکر میکرد.     
و اما این ساده کنندگان نظرات مارکس از آن عنوان هایی است که میتوان زیرآن درست و نادرست را درهم کرد. می تواند کسانی را در بر بگیرد که به هیچ رو نظرات مارکس را«ساده» نکرده بلکه بدرستی و با پیچیدگی های تئوریک آن، دریافتش میکنند یعنی کسانی که عمیقا به مارکس وفادارند.  و نیز میتواند شامل کسانی باشد که نظرات مارکس را «ساده» یعنی بی مایه و بی عمق، یا باصطلاح عامیانه میکنند. همچنانکه خواهیم دید منظور دونایفسکایا گروه نخست است، یعنی کسانی که به نظرات انقلابی مارکس وفادارند. اما خود او به آن دسته کسانی تعلق دارد که نظرات مارکس را چنان عامدانه درهم و برهم میکنند که  جز گیجی و تاریکی و البته رفرمیسم، چیزی تولید نمیکند. 
بدینسان عملا کسانی که مسئله ارزش اضافی و استثمار را در مرکز دریافت های خود قرار میدهند از نظر دونا یفسکایا کسانی هستند که نظرات مارکس را عامیانه یعنی فارغ از ژرفا و پیچیدگیهای آن دریافت میکنند. اما پیچیدگیهای مورد نظر رایا دونایفسکایا کدامند؟
 شکل ارزشی  محصول کار
در این خصوص نخست به مارکس رجوع میکنیم:
« شکل ارزشی محصول کار مجردترین و عامترین شکل شیوه تولید بورژوایی است که خود از این راه به عنوان نوع مخصوصی از تولید اجتماعی و بنابراین در عین حال از لحاظ تاریخی تمیز داده میشود. پس اگر به خطا آن را شکل طبیعی جاویدان تولید اجتماعی تصور کنند ناگزیر مختصات آن یعنی شکل کالایی و اشکال تحول یافته آن که پول و سرمایه است از نظر دور خواهند داشت.» ( کارل مارکس، سرمایه،  ترجمه ایرج اسکندری، ویراستارعزیزاله علیزاده، انتشارات فردوس، ص  134 یادداشت1، تمامی بازگفت های ما از همین کتاب خواهد بود).
آن چه مارکس میگوید این است که« شکل ارزشی محصول کار، مجردترین و عامترین شکل شیوه تولید بورژوایی است». اما نمیتوان از آن نمیتوان استنتاج کرد که این شکل تنها مختص این شیوه تولید بوده است و در تولید کالایی ساده که در نظام های دیگر بطور جانبی و محدود موجود بود، وجود نداشته است. یعنی این شکل، نه به شکل عام و جهان شمول، بلکه به شکلی غیر عمومی نیز در نظامهای پیش از تولید بورژوایی وجود نداشته است.
به عبارت دیگر این شکل معرف این نظام است، نه به این علت که تنها در این نظام وجود دارد، بلکه به این دلیل که این شکل در سرمایه داری به عامترین شکل موجود تبدیل میشود واین نظام نیز بواسطه همین عامترین شدن، «به عنوان نوع مخصوصی از تولید اجتماعی و بنابراین از لحاظ تاریخی تمیز داده میشود»؛ برخلاف نظام های فئودالی و یا برده داری که شکل ارزشی محصولات تنها شکل و مجردترین و عامترین شکل نبود و اشکال دیگری وجود داشت که نقش مسلط در تولید اجتماعی داشتند و آن نظام ها نه به دلیل تولید کالایی بلکه بواسطه صفات ممیزه دیگری، کیفیت خویش را بروز میدادند.
انتزاع و تاریخ
«از آنجا که از نظر مارکس، تاریخ و تکامل دیالکتیکی بالفعل یکسان بودند، وی بحث خود را با« واحد» ثروت سرمایه داری یعنی کالای ناچیز شروع کرد. وی به این ترتیب توانست نشان دهد که نمود شکل ارزشی محصول کار بتواره ای است چنان مشخصا مرتبط با سرمایه داری و چنان تاریخی که تمام ایدئولوگ ها را- از جمله اقتصاددانان سیاسی کلاسیک که کار را به عنوان منشاء تمام ارزش ها کشف کرده بودند- محدود کرده بود. تئوریسین های  استالینیست بر عکس«اصل تاریخی»را به مبادله محصولات کار میان جوامع در سپیده دم تاریخ تقلیل دادند. آنان از این امر که گویی این مبادله کالایی بوده است، این نتیجه کژدیسه را گرفتند که همانطور که کالاها قبل از سرمایه داری وجود داشته اند، پس از آن هم خواهند بود و در «سوسیالیسم» هم وجود خواهند داشت. رویزیونیست های روسی با زودودن خصلت مشخصا طبقاتی سرمایه داری از شکل کالایی محصول کار، راه را برای انحرافی شگفت آور در تحلیل مارکسی از قانون ارزش به عنوان شاه فنر تولید سرمایه داری گشودند. در حالی که تا به حال، هم مارکسیست ها و هم غیر مارکسیستها این قانون را در سوسیالیسم قابل اجرا نمیدانستند،اکنون تئوریسین های استالینی تصدیق  میکردند که قانون ارزش عملا در روسیه که در همان حال «کشوری سوسیالیستی» است عمل میکند.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ترجمه حسن مرتضوی، ص137- 138 تاکیدها از متن)
پس از نظر رایا دونایفسکایا یکسان بودن تاریخ و تکامل دیالکتیکی به این معنی است که چنانچه  مارکس بحث خویش را با واحد ثروت یعنی کالای ناچیز آغاز کرده است پس معنی آن این است که او کاری به کار تولید کالایی ساده  و تاریخ آن ندارد و او، کالا را تنها از آغاز تاریخ سرمایه داری  یعنی گسترده ترین و تکامل یافته ترین نوع و شکل تولید کالایی، یعنی آن نوع تولید کالایی که کار انسان نیز به کالا تبدیل میشود، مورد ارزیابی قرار میدهد. 
نخست بر خلاف نظر رایا دونایا فسکایا باید بگوییم  که  آغاز بررسی سرمایه داری با کالا به هیچ عنوان به این معنی نیست که مارکس کالا را صرف نظر از تاریخ گذشته آن و صرفا در ارتباط با تاریخ سرمایه داری بررسی کند.
شروع نقد سرمایه داری با کالا به آن معنی است که هیچ رابطه ای در سرمایه داری نمیتوان یافت که به چیزی پیش از آن رابطه  ارتباط  نیابد یا  به چیز دیگری پیش از خود  تکیه نکند. ساده ترین و عمومی ترین رابطه سرمایه داری همانا رابطه کالایی است. چیزی که میلیاردها بار در روز دیده میشود.
« در آغاز- ساده ترین، عادی ترین، و بی واسطه ترین «وجود»: یک کالای مفرد( «وجود» در اقتصاد سیاسی) تحلیل آن به مثابه یک رابطه اجتماعی- تحلیل مضاعف، استقرایی و استنتاجی، منطقی و تاریخی(صور ارزش)»(لنین، دفترهای فلسفی، دفتر اول، مقدمه)
تحلیل تاریخی کالا - و نه تحلیل منطقی آن- نشان میدهد که کالا با تمامی خصوصیاتی  که مارکس در بندهای 1 و 2 فصل اول از لحاظ منطقی برای آن بر میشمارد در نقاطی پدید میآید که اجتماعات نخستین با یکدیگر تلاقی میکنند:
« مبادله کالاها  هنگامی آغاز میگردد که زندگی اشتراکی پایان میابد و در نقاطی سر میگیرد که این قبیل جماعات با جماعات اشتراکی غیر یا اعضا آنها تماس پیدا میکنند. ولی به محض اینکه اشیاء از لحاظ روابط  خارجی مشترک کالا میشوند، در زندگی داخلی جماعات اشتراکی نیز بطور واکنش کالا میگردند و... در این ضمن احتیاج به اشیاء مصرفی خارج کم کم استقرار میابد و تکرار مداوم مبادله آنرا به صورت یک جریان اجتماعی منظم در میاورد. به مرور زمان لازم میآید که دست کم قسمتی از محصولات کار عمدا به منظور مبادله تولید گردد.»( سرمایه، بخش درباره مبادله، ص142).
بدین ترتیب نفس تبدیل محصول به کالا در زمانی صورت میگیرد که محصول در مبادله با محصولی دیگر قرار میگیرد و تبدیل محصول به کالا از نقطه نظر خارجی در عین حال تبدیل محصول به کالا از نظر داخلی است.
و از زمانی که محصولات کار عمدا به منظور مبادله تولید میگردند«تفاوت بین سودمندی اشیاء  از لحاظ احتیاجات مستقیم  و مفید بودن آنها از جهت مبادله تثبیت میشود. ارزش مصرف آنها از ارزش مبادله ایشان  تفکیک میگردد.» (همانجا، همان صفحه)
بنابراین روند جدایی ارزش مصرف از ارزش مبادله و تثبیت خصوصیت ویژه ارزش مبادله به عنوان شکل ارزش و تکامل ویژه آن یعنی عبور آن از شکلهایی چون کالا و سپس پول و در نهایت سرمایه، از نظر تاریخی در پایان دوره اشتراکی اولیه آغاز شده است.
مارکس در بخش سوم فصل اول پس از تجزیه و تحلیل ویژه شکل ارزش یعنی ارزش مبادله ای نشان میدهد که این شکل از لحاظ تاریخی دارای تحول ویژه ای است. یعنی از مبادله دو کالای منفرد، که زمانی که یکی از آنها نقش ارزش مبادله ی را بازی میکند دیگری نقش ارزش مصرف را به عهده میگیرد و برعکس، شروع شده است. پس از آن کالاهای متعدد نقش ارزش مبادله ای را بازی کرده اند، سپس این کالاهای متعدد به چند کالا و در نهایت به یک کالا تبدیل شده اند و این کالا شکل پول بخود گرفته است . این مسیر نیز هم تحلیل منطقی و هم تاریخی را در بر دارد. اما عموما تاریخ در فشرده ترین شکل آن . لنین در مورد این بخش از سرمایه چنین گفت:
«مارکس، پس از تجزیه و تحلیل دقیق خصلت دوگانه ی کار متبلور در کالا، به تجزیه و تحلیل اشکال ارزش و پول میپردازد. در این جا وظیفه عمده مارکس عبارتست از بررسی منشاء شکل پولی ارزش، بررسی روند تاریخی گسترش و تکامل مبادله: از زمانی که مبادله ها رویدادهای جداگانه و تصادفی بودند(«شکل ساده، جداگانه و تصادفی ارزش» کمیت مفروش از یک کالا با کمیت مفروض از کالای مبادله شود) تا شکل عام ارزش یعنی زمانیکه چندین کالای مختلف با یک کالای واحد و معین مبادله میشوند و تا شکل پولی ارزش که طلا به همان کالای معین یا معادل عام تبدیل میشود. پول که عالیترین محصول تکامل مبادله وتولید کالایی است، خصلت اجتماعی کار فردی و پیوند اجتماعی موجود میان تولید کنندگان پراکنده ای  را که بوسیله بازار بهم بسته اند، پنهان میکند و از نظرها دور میدارد.مارکس وظایف گوناگون  پول را با موشکافی فوقالعاده ای بررسی میکند. حتما باید توجه داشت که در اینجا (و بطور کلی در کلیه فصلهای نخستین سرمایه) شکل تجریدی بیان، که در ظاهر کاملا شبیه دودکسیون یعنی روند نتیجه گیری منطقی که در آن از عام به خاص، از کل به جزء راه میبرند و از محملها و مقدمات کلی معین نتایج مشخصی میگیرند) در واقع امرچکیده بررسی انبوه بسیار عظیمی از فاکتها و اطلاعات مربوط به تکامل مبادله و تولید کالایی است.» (لنین، کارل مارکس (زندگینامه با فشرده ای از مارکسیسم)، ترجمه ف، م، جوانشیر، ص14،تمامی تاکیدها بجز تاکید پایانی از لنین است ).
و بالاخره در آغاز فصل سرمایه، مارکس مینویسد:
«گردش کالایی سر آغاز سرمایه است. تولید کالایی و دوران رشد یافته ی کالاها یعنی بازرگانی تشکیل دهنده ِآن وسایط تاریخی ای هستند که سرمایه در میان آن بوجود میآید. تجارت جهانی و بازار جهانی در قرن شانزدهم تاریخ زندگی جدید سرمایه را میگشایند.»(جلد اول ص204)
به این ترتیب مبادله محصولات کار میان جوامع در سپیده دم تاریخ وجود داشت و تایید این نکته هیچ ربطی به «تئوریسین های  استالینیست»  ندارد، بلکه این خود مارکس و انگلس بودند که چنین تحلیلی ارائه دادند.
نکته دوم  بر سر مسئله تولید کالایی و کارکرد قانون ارزش و شکل ارزش است. در این که تولید کالایی از نظر تاریخی پیش از سرمایه داری و در نظام های برده داری، و فئودالیسم وجود داشته است  و هر زمان، هر جا و در هر حدود تولید کالایی ساده وجود داشته باشد قانون ارزش عمل میکند، تردیدی نیست- و بحث در این خصوص را به شاگردان دبستان میسپاریم- اما در مورد وجود آن در سوسیالیسم، بهتر است رایا دونایفسکایا باز هم بجای « تئوریسین های استالینیست» با نظریات لنین دراین خصوص ستیز میکرد. لنین در باره وجود تولید کالایی در سوسیالیسم چنین مینوسد:
« ما در روسیه اكنون (سومین سال پس از سرنگون ساختن بورژوازی) نخستین گام‌های انتقال ازسرمایه‌داری به سوسیالیسم، یا نخستین مرحله كمونیسم را بر می داریم. طبقات باقیمانده‌اند وهمه جا، پس ازتصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا، سال‌ها باقی خواهند ماند. شاید در انگلستان، كه در آنجا دهقان وجود ندارد (ولی به هر حال در آنجا خرده مالك وجود دارد !) این مدت كوتاه ‌تر باشد. محو طبقات معنایش این نیست كه فقط ملاكین و سرمایه‌داران بیرون ریخته شوند - این كار را ما نسبتاً به آسانی انجام داده‌ایم - بلكه همچنین معنایش آن است كه مولدین كوچك كالا نیز محو گردند و اما اینها را نمی‌توان بیرون ریخت، اينها را نميتوان سركوب نمود، با آنها بايد مدارا كرد، آنها را می‌توان ( وباید) اصلاح نمود و به شیوه نوین تربیت كرد، ولی فقط ضمن یك كار سازمانی طولانی و بطئی و با احتیاط.» (لنین، بیماری کودکی«چپ روی» در کمونیسم، منتخب آثار دو جلدی ، جلد دوم، قسمت دوم، ص ). و
« دیكتاتوری پرولتاریا بی‌دریغ‌ترین و بی‌امان‌ترین جنگ طبقه جدید علیه دشمن مقتدرتر یعنی بورژوازی است كه مقاومتش پس از سرنگونی (ولو در یك كشور) ده بار فزونتر گردیده و اقتدارش تنها ناشی از نیروی سرمایه بین‌المللی و نیرو و استواری روابط بین‌المللی بورژوازی نبوده بلكه ناشی از نیروی عادت و نیروی تولید كوچك نیز هست. زیرا تولید كوچك متأسفانه هنوز در جهان زیاد و بسیار هم زیاد است و همین تولید كوچك است كه همواره، همه روزه، هر ساعته، به طور خود بخودی و به مقیاس وسیع، سرمایه‌داری و بورژوازی را پدید ميآورد. بنابر مجموعه این علل دیكتاتوری پرولتاریا ضروری است و پیروزی بر بورژوازی بدون یك جنگ طولانی، سرسخت و حیاتی و مماتی، جنگی كه مستلزم پایداری، انضباط، استقامت، تزلزل ناپذیری و وحدت اراده است، امكان‌پذیر نیست.»(  همان کتاب، ص  411، تمامی تاکیدها از متن است)
و نیز دائره عملکرد قانون ارزش تنها به حدود تولید کالایی ساده محدود نشده، بلکه حتی در حوزه  تبادل کارها  نیز بر قرار است:
«  در اینجا سر و كار ما با آنچنان جامعه كمونیستی نیست كه بر پایه خاص خود بسط و توسعهیافته باشد [میبینیم بعد از نظام تولید کمونیستی،  نظام«تولید انسانی» یعنی نظام مورد ادعای رایادونایفسکایا نیست که جایگزین میگردد] بلكه برعكس با چنان جامعه‌ای است كه به تازگی از درون جامعه سرمایه‌داری بیرون آمده است. چنین جامعه از هر حیث اعم از اقتصادی، اخلاقی و فكری هنوز آثار جامعه كهنه‌ای را كه از درون آن سر به در آورده است در بر دارد. در نتیجه هر تولید كننده - پس ازهمه برداشت‌ها - درست همانقدر كه به جامعه می‌دهد از آن پس می‌گیرد، آنچه كه تولیدكننده به جامعه داده مقدار كار انفرادی او است. مثلاً روز كاراجتماعی ازحاصل جمع ساعات كار انفرادی تشكیل می‌شود، زمان كار انفرادی هر تولید كننده آن بخش از روزكار اجتماعی است كه تولیدكننده آورده است، سهم او در روزكار اجتماعی است. او از جامعه برگه‌ای دریافت می‌دارد مبنی بر اینكه این یا آن اندازه كار تحویل داده است (پس ازبرداشت بخشی ازكاراو برای صندوق همگانی) و با این برگه، از ذخیره اجتماعی وسائل مصرفی، آن مقدار برداشت می‌كند كه برای آن كار مصرف شده است. همان مقداركاری كه او به شكلی به جامعه تحویل می‌دهد به شكل دیگری پس می‌گیرد.
در نتیجه هر تولید كننده - پس ازهمه برداشت‌ها - درست همانقدر كه به جامعه می‌دهد از آن پس می‌گیرد... آنچه كه تولیدكننده به جامعه داده مقدار كار انفرادی او است. دراینجا به وضوح همان اصلی حاكم است كه مبادله كالاها را تنظیم می‌كند چون مبادله كالا، مبادله ارزش‌های یكسان است. اما مضمون و شكل تغيیر پذیرفته‌اند زیرا كه در شرایط تغيیر یافته هیچكس به جز كارش چیزی نمی‌تواند تحویل دهد و زیرا كه از سوی دیگر هیچ چیز به غیراز وسائل مصرفی فردی نمی‌تواند به مالكیت افراد جداگانه درآید واما در مورد توزیع وسائل مصرفی میان تولیدكنندگان جداگانه، همان اصلی حاكم است كه در مبادله كالاهای هم ارز برقراراست یعنی مقداری كار به یك شكل با همان مقدار كار به شكل دیگر مبادله می‌شود. از این رو حق مساوی دراینجا ، بنابراصل، هنوز حق بورژوائی است كه چه اصل وعمل دیگر در تضاد با یكدیگر قرارندارند، در حالی كه در مبادله كالاها، مبادله كالاهای هم ارز فقط به طور متوسط وجود دارد و نه در حالات جداگانه. علیرغم این پیشرفت ، این حق مساوی هنوزازچارچوب بورژوائی فراتر نمی‌رود و حق تولید كنندگان متناسب با كاری است كه تحویل می‌دهد، تساوی دراین است كه اندازه‌گیری، با مقیاس واحدی صورت می‌گیرد - با كار.» (کارل مارکس، نقد برنامه گوتا، ص 14 تاکیدها  و نوشته داخل کروشه از من است)
نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا یعنی شکل سیاسی دوران گذار، سوای سرکوب استثمارگران پیشین، درست از وجود همین اشکال وجود امکان رشد بورژوازی در عرصه تولید، ناشی میشود. رشد همین عوامل است که در حزب مداوما رهروان راه سرمایه داری  یعنی بورژوازی در شکل رویزیونیسم را بازتولید میکند.
پس این تئوریسین ها ی استالینیست نبودند که از نیاز به وجود قانون ارزش در سوسیالیسم سخن راندند. لنین و پیش از او مارکس و انگلس از وجود این قانون در سوسیالیسم سخن راندند. گویا دونایا فسکایا  برای پیشبرد مبحث ضد مارکسیستی و ضد لنینیستی خویش دیواری کوتاهتر از «تئوریسین های استالینیست» پیدا نکرده است!
براستی اگر میشد که یکباره تولید کالایی را از میان برداشت، پس چه نیاز به مدار با تولید کنندگان خرد یا دهقانان، چه نیاز به تبادل کار بر مبنی ارزش؟ اگر میشد به یکباره  نه سوسیالیسم بلکه کمونیسم را برقرار کرد پس چه نیاز بدوران گذار و دیکتاتوری پرولتاریا؟
انحراف سرما یه داری
به بحث پیشین خود بازگردیم:
نخست اینکه مارکسیستها  میدانند که پیش از مارکس، اقتصاد دانان بورژوا و بویژه ریکاردو این تضاد و مبارزه طبقاتی را اشکار کرده بود :
«صرف نظر از اینکه سهمی که  از کل محصول به کارگران میرسد زیاد باشد یاکم. سهمی از محصول که بابت مزد داده میشود در مسئله سود بیشترین اهمیت را دارد،چه ناگفته آشکار است که زیادی و کمی سود با کمی و زیادی مزد دقیقا متناسب است.» ( کتاب اصول اقتصاد سیاسی و مالیات ستانی، دیوید ریکاردو، ترجمه حبیب الله تیموری، انتشارات نی، چاپ اول 1374، ص76) و
«ترقی ارزش کار امکان ندارد مگر اینکه سود کاهش یابد... و اگر پارچه یا اجناس پنبه ای میان کارگر و کار فرما تقسیم شود هر چه سهم دومی بیشتر شود، سهم اولی کمتر خواهد بود»(  همانجا، ص82)
و«... قسمتی از کل محصول که ممکن است بابت مزد داده شود، از لحاظ سود بیشترین اهمیت را دارد،چه بیدرنگ باید معلوم باشد که زیادی یا کمی سود درست متناسب با کمی و زیادی مزد است.» ( ص94 تمامی تاکیدها از من است).
بدینسان زمانی که ریکاردو ازتضاد میان سه شکل توزیع ثروت یعنی سود سرمایه، بهره زمین و دستمزد کارگر صحبت میکند و میگوید هرچه به سود بیفزایید ازدستمزد کم میشود و هرچه به دستمزد بیفزایید از سود کم خواهد شد به فهم تضاد طبقاتی و مبارزه طبقاتی رسیده است. همچنین تضادهای میان سود و بهره زمین یعنی تضاد میان گروه های مختلف بورژوازی  و مالکین زمین.
خود مارکس هم مکرر بر این نکته انگشت گذاشته که کشف تضاد طبقاتی ومبارزه طبقاتی مربوط به وی نیست :
«  و اما در باره خود بگویم ، نه کشف وجود طبقات و نه کشف مبارزه میان آنها، از خدمات من نیست مدتها پیش از من مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزات واقتصاد دانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته اند.»( نامه   5 مارس 1852مارکس به وید میر، تاکیدها از من است).
«  انگلستان را بطور مثال بگیریم . علم اقتصادآن مربوط به دوره ای است که هنوز مبارزه طبقاتی توسعه نیافته است. آخرین نماینده بزرگش در این علم ریکاردو است که بالاخره پایه تحقیقات خود را عالما بر اساس تضاد منافع طبقاتی، بر اختلاف بین مزد و سود و بهره مالکانه قرار داد ولی با کمال ساده لوحی این اختلاف را(اختلاف میان دستمزد و دو شکل دیگر توزیع ثروت) یکی از نوامیس طبیعی اجتماع دانست.اینجا دیگر علم اقتصاد بورژوایی به سرحد غیر قابل عبور خود رسیده بود.»( سرمایه، مارکس، پی گفتار چاپ دوم1873 تاکیدها از من است)  مارکس می فزاید که سیسموندی ( که اندیشگر اقتصادی خرده بورژوای بود) نخستین ناقد اقتصاددانان بورژوازی بود .
به این ترتیب اشکال اساسی اقتصاد دانان بورژوازی نه عدم درک تضاد طبقاتی و مبارزه طبقاتی بلکه مقدمتا این نکته بود که گویا چنین تضادی از پدیده های طبیعی و جاودان است.
دوم اینکه اقتصاد سیاسی کلاسیک نواقص اساسی زیادی داشت که تنها یکی از آن ها عدم بررسی شکل ارزش  بود و «ساده کنندگان نظرات مارکس» کمابیش با این گفته ی مارکس آشنا هستند:
« یکی از نواقص اساسی اقتصاد سیاسی کلاسیک ... و بهترین نمایندگان آن آدام اسمیت و دیوید ریکاردو ...  این است که شکل ارزشی  را مانند چیزی بی اهمیت و خارج از طبیعت کالا تلقی میکنند. »(سرمایه، ص 134). عدم توفیق در کشف شکل ارزش  دلایل زیادی داشت.
سوم اینکه  عدم درک شکل ارزش  سوای اهمیتی که برای نفی تولید کالایی دارد، به نقص اساسی دیگری یعنی عدم فهم ارزش اضافی پا میدهد که برای فهم روابط استثمار گرانه اساسی است. در غیر این صورت نیازی نبود که مارکس یا لنین بر اهمیت آن برای درک تمامی مسائل کتاب پافشاری میکردند.
و نهایتا آیا خود مارکس مهمترین چیز در کتابش را «شکل ارزش» میداند: بد نیست رایا دونافسکایا را  که با سخنان او در این زمینه آشناست(او در کتاب مارکسیسم و آزادی عبارت کوچکی را از این متن میآورد اما نکات اساسی آن را سانسور میکند)، آشناتر کنیم:
«بهترین چیزی که در کتاب من است ( و تمام درک فاکت ها براساس آن قرار دارد) این است که اولا از فصل یکم ، صفت دوگانه کار برحسب اینکه بصورت ارزش مصرف یا ارزش مبادله بیان شده باشد، برجسته گردیده است و ثانیا تحلیل اضافه ارزش، مستقل از شکلهای ویژه آن، مانند بهره، مالیات بر درآمد زمین وغیره .... در اقتصاد سیاسی کلاسیک [بورژوایی] تحلیل اشکال خاص که پیوسته با شکل عام مشتبه میشود یک نوع سالادی بدست میدهد.» ( مارکس، نامه به انگلس به تاریخ24 اوت1867، در «سرمایه»، پیوست ها، تاکیدها از من است.
بطورکلی، بهترین چیز، مساوی با صفت مشخصه یا وجوه تمایز اقتصاد سیاسی مارکسیستی نسبت به اقتصاد سیاسی کلاسیک است. هسته اصلی و پایه و اساس آموزش این اقتصاد، همانا  تئوری ارزش اضافی است که نه تنها چگونگی ایجاد آن درعرصه تولید و تبدیل آن به سرمایه، بلکه حرکت بعدی آن درشکلهای سه گانه در عرصه گردش و چگونگی تبدیل آن به سود و سود متوسط  وتوزیع  نهایی آن بوسیله مارکس بررسی میشود. البته ر. دونایفسکایا بخش نخست گفته مارکس را در صفحه 135 کتابش میاورد اما از بخش دوم صحبتی نمیکند . ضمنا این درهم گو در جای دیگر کتابش(ص172) ارزش اضافی را «نکته اصلی» و «محور» مینامد.
«آموزش مربوط به ارزش اضافی بنیان تئوری مارکس است». (لنین سه منبع و سه جزء مارکسیسم)
و چنانچه ارزش اضافی بنیان تئوری مارکس باشد. آنگاه مسئله عمده کنونی سرمایه داری، استثمار بوده و مبارزه طبقاتی برای از بین بردن آن و ضرورت  دیکتاتوری پرولتاریا برای جلوگیری از بازگشت سرمایه داری ضروری خواهد بود.
مبارزه با شکل ارزش بجای مبارزه با استثمار
اما در صورتی که خواه از جهت تکامل اندیشه اقتصادی و خواه از جهت شرایط مشخص موجود، از اهمیت« نابرابری  برخاسته از مبادله برابر»  و «درک مبارزه طبقاتی » به هر عنوان کاسته شود و این تضادها تحت الشعاع تضاد های «شکل ارزش» قرار بگیرند از اهمیت تضادهای آشتی ناپذیر کاسته شده و درمقابل، آشتی پذیری تضادها، موعظه شده است.
به  شیء وارگی در نوشته ی مستقلی پرداخته ایم. اینک توجه خود را معطوف به این نکته کنیم که چگونه بجای اینکه از چگونگی حل و فصل تضادهای آشتی ناپذیر و آنتاگونیستی روابط تولید سرمایه داری صحبت شود و راه و عمل مبارزه با نظام های فاسد، گندیده و ارتجاعی امپریالیستی و نیز چگونگی حکومت آینده  مورد بررسی قرار گیرد، «فلسفه و انقلاب » !؟ (باید گفت فلسفه ی ارتجاع، زیرا این کتابها عمدتا علیه انقلاب و کمونیسم است  و زیر پوشش«انقلاب» -البته خیالی- آینده برعلیه شیء وارگی یا در حقیقت تولید کالایی، انقلاب علیه نظام کنونی سرمایه داری را نفی میکنند) دونا یفسکایا هم خود را مصروف آن میدارد که انقلاب حی و حاضر  را به  «تولید کنندگان آزادانه همبسته»ای (مفهومی که عموما در جامعه کمونیستی میتواند بکار رود و نه حتی در جامعه سوسیالیستی که مبارزه طبقاتی در آن ادامه دارد) حواله دهد که  نه به مبارزه علیه  روابط تولید سرمایه داری  و نظام های ارتجاعی در کشورهای تحت سلطه، بلکه به نابودی «بت واره»  کالا و پول، همت میگمارند. و گویا کل جامعه و منجمله بورژوازی هم در این مبارزه در کنار تولید کنندگان همبسته جای دارند و مشغول مبارزه علیه شیء وارگی! او فریاد سر میدهد:
« تنها انسانهایی که آزادانه همبسته اند میتوانند بتواره را نابود کنند، زیرا تنها آنان آن را از درون، از درون فرایند تولید، میشناسند. و بنابراین تنها آنان این قدرت و شناخت راستین از واقعیت را دارند. در فرایند تولید و نه توزیع است که کنش کژدیسه سوژه به ابژه انجام  میشود. و در خود جامعه است که همین مفهوم عینیت که کاذب است، پدیدار میشود. چنانکه میبینیم، «جادوی بت واره» به خاستگاه خویش محدود نمیشود. برعکس! شیء وارگی مناسبات انسانی واقعیتی است  چنان قدرتمند که بر کل جامعه واز جمله خود سرمایه و اندیشه مسلط میگردد.» ( فلسفه وانقلاب، ص 149، تاکیدها از من است)
اما حتی نابودی نهایی تولید کالایی و شیء وارگی نیز از درون مبارزه ی طبقاتی ی طولانی ای میگذرد که درون نظام سوسیالیسم، میان طبقه کارگر و کسانی که از ایجاد محدودیت ها برای تولید کالایی و نیز مبارزه با حقوق بورژوایی جلوگیری میکنند و خواهان بازگشت سرمایه داری هستند، جریان میابد. 
خود رایا دونا یفسکایا بخشی از سخنان مارکس را در مورد این پروسه در صفحه 149 کتاب خود ذکر میکند بی آنکه متن را بطور کامل بازگو نماید . اینک متن کامل مارکس:
«شکل اجتماعی جریان زندگی به معنی چهره مادی پروسه تولید فقط هنگامی نقاب عرفانی و مه آلودی که روی وی را پوشانده است بر میدارد که خود به مثابه حاصل کار مردمی که آزادنه با یکدیگر تشریک مساعی میکنند و تحت نظارت آگاه و طبق نقشه آنان در آید. ولی رسیدن به این مرحله مستلزم وجود مبنای مادی معینی در اجتماع و یا گردآمدن یک سلسله شرایط مادی در زندگی است که خود نتیجه یک تکامل تاریخی طولانی و پر رنج است.»(مارکس، سرمایه، فصل نخست، ص 133، تاکید از من است).
بجای تجزیه و تحلیل مشخص از تضادهای مشخص و آشتی ناپذیر، مشتی کلمه، مشتی عبارت بی رنگ و بو تحویل میدهند.  و نام آن را « فلسفه و انقلاب» میگذارند. این نوع فلسفه ها به تنها چیزی که کار ندارند همانا انقلاب است.
بیهوده نیست که رایا دونایفسکایا که علی الظاهر پشت دیالکتیک (که او آن را مسخ و تبدیل به هجویاتی از قبیل تئوری بیگانگی و انسان باوری میکند) پنهان میشود، تمامی نیروی خود را  نه مصروف چگونگی پیشرفت و تکامل انقلاب و مبارزه طبقاتی انقلابی، چگونگی مبارزه طبقه کارگر و توده های زحمتکش علیه سرمایه داری و نظامهای ارتجاعی بلکه (همچون جان ریز) علیه شکلهای مشخص بوجود آمده دیکتاتوری پرولتاریا  میکند.
رایا دونایفسکایا:  یک ضد کمونیسم، ضد مارکسیسم  دو آتشه!
شنیدن نظرات ضد کمونیستی دونایفسکایا خود حکایتی است. این « دیالکتیسین» قلابی  که خود را پیرو مارکس میداند و میخواهد به ما بباوراند که مارکس معتقد بود که ما با توجه به قانون «نفی در نفی» و «منفیت مطلق» هگلی از نظام کمونیستی «فراتر» رفته و به نظام تولیدی «انسان باور» ی خواهیم رسید که نفی نظام کمونیستی است، علیه کمونیسم به  مبارزه بر میخیزد. او که سرمایه داری دولتی (سوای دوران استالین که کانون اصلی نقد وی است، احتمالا وی  دورانی را نیز در نظر دارد که لنین«سرمایه داری دولتی» را در روسیه نسبت به وضع اقتصادی آن زمان و برای انتقال سریع به سوسیالیسم  گامی به پیش و مفید نامید. ضمنا وی نظام سوسیالیستی دوره استالین را اغلب با نظام سرمایه داری دولتی خروشچف و برژنف یک کاسه میکند. و تازه امتیازاتی که به خروشچف میدهد به استالین نمیدهد) را سوژه خوبی برای حمله به کمونیسم میابد، چنین درهم و برهم  نیات خود را آشکار میکند:  
« این دقیقا همان چیزی است که کمونیسم رسمی ( احتمالا! منظور سرمایه داری دولتی است!؟ اما کمونیسم غیر رسمی کدامست؟) حتی اکنون به عنوان دشمن عمده ی خود از آن در هراس است. منفیت مطلق نه تنها بر ضد سرمایه داری خصوصی بلکه برعلیه سرمایه داری دولتی است که خود را کمونیسم( خودش را کمونیسم میداند یا منظور این است که کمونیسم همان سرمایه داری دولتی است؟)  می داند.» (ص110)
«از طرف دیگر، با دگرگونی کمونیسم به ضد خویش یعنی سرمایه داری دولتی،( در اینجا کمونیسم رسمی و غیر رسمی ندارد؛ کمونیسم به ضد خویش یعنی سرمایه داری دولتی- منظور باید استالین باشد- تبدیل شد) تئوریسین های روسی احساس کردند که گویی مارکس به واقع مهر شیطان را بر تمامی محصولات تولید صنعتی زده است.» (ص151)
« به همین ترتیب، امروزه ، سرمایه داری دولتی کمونیستی( سرمایه داری دولتی یا کمونیسم! اینجا دوباره «دیالکتیسین قلابی» قاطی کرد!؟) حملات خود را به «دیالکتیک هگلی» معطوف کرده است. هم زمان به حمله به «میراث هگلی» تلاش میشود  تا زمان زایش تاریخی از دهه 1840به 1850، اواخر دهه 1850 به عقب انداخته شود...»(ص102)
«پس از جنگ جهانی دوم، مقالات انسان باور مارکس همچنان تاریخ ساز بود. خروشچف به مراتب بیش از  استالین آنها را زنده میدانست( پس صد رحمت به خروشچف و دولت انسانی و حزب انسانی و رویزیونیسم انسانی او !؟) زیرا در اروپای شرقی انقلاب علیه کمونیسم(علیه کمونیسم  یا علیه سرمایه داری دولتی؟! ظاهرا اینجا «منفیت مطلق» بکار افتاد؛ سرمایه داری دولتی مالیده، همان کمونیسم بگوییم بهتر است!؟) خود یک «نفی در نفی» بود حال آنکه خود کمونیست ها(منظور چه کسانی است طرفداران سرمایه داری دولتی یعنی رویزیونیست ها ی خروشچفی- برژنفی و اعوان وانصارشان یا ...!؟) ارجاع به آثار مارکس جوان را امری مشخص میدانستند. بار دیگر پیکاری برای جدا کردن «مارکس جوان»  و آلوده به «هگلیانیسم» از «اقتصاد دان پخته» بر پا شد.» (ص 111-110)
« گویی نفی دوم پیکاری بی وقفه و ابدی را پیش میبرد. عجیب نیست که «ماتریالیسم علمی» بر مارکس جوان برچسب «پیش مارکسیستی» زد و از پذیرش 1844 به عنوان تاریخ زایش ماتریالیسم تاریخی اجتناب کرد. شاید این عدم پذیرش از سوی کمونیسم( کدام کمونیسم؟) در نگاه نخست طنز آمیز به نظر رسد، زیرا حملات مارکس به هگل در هیچ جا به اندازه ی این مقالات تند نبوده است...»( ص 111)
«سپس تسویه حساب  خود را با کمونیسم ارائه میکند که آن را به دلیل فرا رفتن از مالکیت خصوصی میستاید، اما تاکید میکند که که فقط پس از «فرا رفتن از این میانجی» است که یک جامعه بواقع انسانی(منظور دونایفسکایا شیوه تولید «انسانی» است که پس از نفی شیوه تولید کمونیستی بوسیله ترتسکیست ها به جای آن خواهد نشست. آخه شیوه تولید کمونیستی هنوز انسانی نیست!) خواهیم داشت»(ص115)
« قبل از انتشار گروند ریسه، عموما عقیده بر این بود که به محض آنکه مارکس مبارزه طبقاتی را «کشف» و تئوری ارزش اضافی را تدوین کرد، دیالکتیک هگلی را کنار گذاشت( این از اون سفسطه ها مارکسیسم غربی وچپ نویی هاست که گفتیم. نگاه کنید به بخش هشتم همین نوشته). مارکسیسم رسمی، سوسیال دمکرات ها و کمونیست ها   چنین القا کرده بودند.»(ص 119). اما  ترتسکیست ها کنونی، مارکسیسم غربی و چپ نویی ها میگویند که مارکس  پس از دست نوشته های فلسفی، نه از قهر انقلابی صحبت کرد و نه از دیکتاتوری پرولتاریا !؟ یکسر افتاد دنبال انسان باوری!؟ و تلاش کرد که همه انسانها را سوای طبقه شان با هم متحد کنه!؟ تا همه با هم علیه بیگانگی و شیء وارگی و بت وارگی بجنگند!؟ و یک جامعه حسابی انسانی درست کنند!؟
«مارکس تمام این ملاحظات ژرف را تقریبا  به عنوان حواشی صرف برای دلمشغولی عمده اش یعنی تحلیل تکامل سرمایه داری نوشته بود. هر چند این ملاحظات میتوانست پایه ای برای  تئوری کشورهای توسعه نیافته باشد، کمونیست ها  بر اساس ملاحظات کاملا متفاوتی با تئوری مارکسیستی یا انقلاب جهانی آنها را تغییر داده اند تا برای خط مشی خود پشتیبان بتراشند...»(ص 126) عجب جانورهایی هستند این کمونیست ها!؟
«این به هیچ روی نخستین تحریف ساختار دیالکتیکی سرمایه نبود- از زمان زایش رفرمیسم، ادوارد برنشتین بر این امر پافشاری کرده بود که «جنبش» باید خود را از از شر « داربست دیالکتیکی»  رها سازد- اما کمونیست ها( بالاخره منظور از این کمونیست ها چه کسانی است؟) برای نخستین بار بود که جرات کرده بودند به سوی برجسته ترین اثر تئوریک مارکس دست دراز کنند. (ص 138) (مثلا لنین که دیالکتیک مارکس را قبول داشت و دست به بسوی تغییرساختار سرمایه دراز نکرد، کمونیست نبود؟! )
و «کمو نیست ها فکر میکنند که میتوانند با اعلام اینکه خود کار سازی عصر طلایی است، تاریخ را عاری از دیالکتیک کنند، به شرط آنکه کارگران از فرامین ماشین اطاعت کنند و مالکیت خصوصی وجود نداشته باشد که در خود و برای خود«بر بیگانگی فائق می آید». »(ص 151 حواشی)
«کمونیسم روسی( دوباره برگشتیم سر جای اولمان. اینجا دیگه سرمایه داری دولتی، کمونیسم روسی شد) میاندیشد که میتواند از عنوان سرمایه داری دولتی با این دستور که فصل اول در آموزش  سرمایه حذف شود، بگریزد. چه توهمی،...)(ص 156)
... و این کسان قرار است که به ما مارکسیسم و دیالکتیک مارکسیستی بیاموزند. گویا به سبب کم کاری ما این دارو دسته های ترتسکیست هستند که با «مال خود» کردن دیالکتیک مارکس و لنین، و تبدیل «ذات انقلابی» آن به امری مسخ شده، و نیز کانالیزه کردن آن در تئوری های «از خود بیگانگی» و «انسان باوری» میخواهند مارکسیسم را از مهمترین وجه خود تهی کنند.
اما مشکل اصلی این نیست که  کسانی چون رایا دونایفسکایا یافت میشوند که چنین پرت و پلاها و هذیان گویی هایی میکنند. مشکل این جاست  که کسانی در جامعه پر التهاب ما یافت میشوند که اینگونه چرندیات را به عنوان جدیدترین فلسفه ها، فلسفه هایی «پر محتوی و عمیق» میپذیرند، آنها را جدی میگیرند، برای یکدیگر بلغور میکنند و بخورد نسل جوان ما میدهند!؟  
4- بررسی مقدمه ی حسن مرتضوی مترجم  کتاب « دست نوشته های اقتصادی - فلسفی»
« این اثرکه به دوران جوانی مارکس مربوط است بعد از جنگ جهانی دوم شهرت گسترده ای در اروپا یافت و بسیاری از جریانهای فلسفی بحث های همه جانبه ای راپیرامون آن، خصوصا مبحث ازخود بیگانگی  دامن زدند به گونه ای که که برداشتهای تازه ای از اندیشه  های مارکس رواج یافت که به تجدید نظر طلبی در برداشت مارکسیسم راست کیش از مارکسیسم انجامید. »
مارکسیسم راست کیش؟
  این مارکسیسم کدامست و مشخصات آن چیست ؟ آیا این مارکسیسم، مارکسیسم بین الملل دوم است ؟ مارکسیسم حزب رویزیونیست خروشچف و برژنف است؟ مارکسیسم احزاب رویزونیست اروپای غربی مثل حزب کمونیست فرانسه، ایتالیا، اسپانیا که خود به نظریه ی بیگانگی باور داشتند، است! مارکسیسم استالین است ؟ و یا شاید مارکسیسم لنین  و مائو است؟ براستی مارکسیسم راست کیش کدامست؟
برداشت تازه از اندیشه مارکس ؟
این برداشت کدامست؟ اینکه کارگر از محصول کار بیگانه میشود، از نوع خودش، از خودش و از دیگران بیگانه میشود؟
از این مقدمات چه نتایجی گرفته میشود؟ این برداشت تازه، در مقابل کدام برداشتها قرار میگیرد؟
اینکه چون محصول  تولید شده کارگر(ارزش اضافی) در کام سرمایه دار فرو میرود، کارگر نباید بوسیله قهر انقلابی این روابط تولید را تغییر دهد؟  و باید با مبارزه در چارچوب قانون و پارلمانی مبارزه کند. اینکه طبقه کارگر نیازی به دیکتاتوری طبقاتی خودش ندارد؟ آیا چنین مقدماتی مخالف مارکسیسم نیست؟
در اینجا مبحث از خود بیگانگی بوسیله خودش توضیح داده نمیشود، بلکه بوسیله برداشتی که نام مجعول مارکسیسم راست کیش بر آن نهاده میشود، توضیح داده میشود.
« متاسفانه مارکس و مارکسیسمی که در ایران شناخته شده اند، آنچنان به روایت مارکسیسم رسمی و آثار دست دوم مسخ شده است، که شاید برای بسیاری این آثار چندان عتیق نباشد.»
مارکسیسم رسمی ؟
منظور از رسمی چیست؟ آیا منظور رسمیت یافتن مارکسیسم و آزاد بودن آن از جانب حکومت هاست؟  در ایران کدام مارکسیسم بوده است که بوسیله نظام حاکم رسمیت یافته باشد و کدام نیروی مخالفی تا کنون توانسته به مارکسیسم در ایران رسمیت بخشد؟
آیا منظور مارکسیسمی است که بوسیله توده ای ها و اکثریتی ها تبلیغ میشود؟ منظور مارکسیسم علنی است یا مارکسیسمی است که تا حدودی در دوره های اختناق به مطبوعات راه یافته است؟ ولی کجای این  نوع مارکسیسم، مارکسیسمی  از نوع لنینی، مائوئی و حتی استالینی است؟ این مارکسیسم درست از نوع مارکسیسم غربی و یا چپ نویی است یعنی  از همان نوعی است که شما به تبلیغ آن دست میزنید؟
آثار دست دوم؟
آیا  تمامی آثار مارکسیستی که طی قریب به 70سال از شروع ترجمه آنها میگذرد آثار دست دوم بوده اند و تنها همین یک کتاب اثر دست اول محسوب میشود؟ براستی کدام یک از آثار دست اول و مشهور مارکسیسم- اقتصادی، فلسفی و سیاسی- در ایران ترجمه نشده اند؟  
« نزدیک به هفتاد سال است که همین اثر به زبان اصلی در غرب منتشر شده اما در هیچ یک از مباحثات  نظری مخالف و موافق جای خود را باز نکرده است. سالهای سال این مسائل جایی در مباحث سیاسی و احتماعی ما نداشت: از یک سو عقب ماندگی فرهنگی و اجتماعی جامعه و از سوی دیگر رواج چندین دهه مارکسیسم رسمی روسی و مریدان وطنی اش که شک را از منکرات میدانستند، دست در دست بی بنیاد و بی ریشه بودن تفکر فلسفی غربی در ایران به آنجا انجامید که در طیف موافق، یا مارکس را پیشگویی میدانستند که جامع العلوم است، یا مرشدی صاحب کرامت که احدی حتی حق تو گفتن به او را نداشت. در طیف مخالف وضع بهتر نبوده و نیست : حرافی پر گو، لافزنی خیال پرداز و دودمان بر باد ده که فقط به درد اروپائیان و ان هم اروپایی قرن نوزدهم میخورد. دیگر فهم آنچه مارکس میگفت، مطرح نبود چرا که هزاران مفسر تحصیل کرده و مارکس شناس میتوانستند به خوبی بگویند که او چه گفته وچه نگفته است ما همیشه با این مشکل ریشه دار مواجه بوده ایم...»
جای خود را باز نکرده؟
چگونه جای خود را باز نکرده : وقتی که تقریبا بیشتر آثار سارتر و اگزیستانسیالیستها به فارسی ترجمه شده است و مصطفی رحیمی یکی از پر کارترین مروجان این اندیشه بوده است؟ زمانی که بخشی از مهمترین آثار اریش فروم و هربرت مارکوزه  به فارسی ترجمه شده و نظریات آنان برای مدتها جامعه روشنفکری را مشغول کرده است؟ آیا کسانی مشهوراز مروجان این کتاب در غرب بوده که نظراتش در ایران ترجمه نشده باشد؟ آیا گروهی که در سالهای پیش از انقلاب در مجله ی (اگر اشتباه نکنم) جهان نو کار میکرد و شماره های متعدد از آن بیرون داد، مروج نظرات لوکاچ و ترتسکی، ایزاک دویچر و ارنست مندل... نبود؟ 
مارکسیم روسی ؟  منظور از مارکسیسم روسی چیست؟ مارکسیسم رویزیونیستهایی نظیر خروشچف و برژنف؟  و یا مارکسیسم لنین و استالین؟
مریدان وطنی؟ منظور توده ای هاست؟ این های و هوی «شبه چپ» باصطلاح ضد توده ای  از سوی هواداران بیگانگی برای چیست؟ آیا مایه اصلی نظریات بیگانگی ضد نظریات توده ای  است؟ براستی کدام یک از نتایج اصلی شما از مبحث بیگانگی با نتایجی اصلی که حزب توده و اکنون به همراه آانان اکثریتی ها به آن میرسند تفاوت دارد؟ آیا نتایج شما از این مبحث شما را در مباحث اساسی مارکسیسم متحد حزب توده و مارکسیسم روسی  نمیکند؟
یا شاید منظور مارکسیست - لنینیستها باشد؟ اگر چنین است چرا شجاعانه دست به بیان  صریح و روشن آن زده نمیشود؟
آیا مارکسیسم «روسی»  ترتسکیسم را شامل نمیشود؟ آیا ترتسکیسم  یکی از شکلهای تئوری پردازی «روسی» نبود؟
آیا مارکسیسم غربی(فرانسوی یا آلمانی و یا انگلیسی- آمریکایی)  و «مریدان وطنی» آن نظیر حزب کمونیست کارگری  جزو این کاتگوری شما قرار نمیگیرند؟ آیا تئوری پردازان روسی نظیر ترتسکی مقتدای مارکسیستهای  غربی نبودند؟ آیا بین بنیادهای اصلی مارکسیسم روسی نوع خروشچف و برژنف با مارکسیسم غربی اختلاف اساسی وجود دارد؟ آیا جز این است که مارکسیسم غربی با کمی رنگ آمیزی خودش بوسیله تئوری بیگانگی،«روشنفکرانه تر» شده و ادعای روشنفکری بیشتری نسبت به رویزیونیسم خروشچفی - برژنفی دارد؟
آیا بین مباحث اساسی شاخه ای از شبه چپ ترتسکیستی با حزب توده اختلافی اساسی دارد؟
شک ؟ شک در کدام مباحث آقای مرتضوی؟ آیا چیزی از مباحث مارکسیستی باقی مانده است که درجامعه روشنفکری ایران مورد شک قرار نگرفته و در آن تجدید نظر نشده است!
آیا کسانی که در مارکسیسم به حد نهایت شک و تجدید نظر کرده و مارکسیسم را به گندابی تهوع آور کشیده اند، که به سختی و دشواری هر چه تمامتر میتوان دوباره اعتماد توده ها را به آن برگرداند،  همین توده ای ها و اکثریتی ها، همین  بورکرات های حزب کمونیست( شبه ترتسکیست) کارگری( که در به گند کشیدن مارکسیسم  دست توده ای - اکثریتی ها را از پشت بسته است) نیستند؟  براستی شما و هواداران بیگانگی  در کدام نکات مخالف اینان هستید؟
شک ؟  «تو» گفتن به مارکس؟
آیا شما میخواهید در مارکسیسم شک روا دارید و باصطلاح او را نقد کنید؟ بواقع شما چه چیز را در مارکسیسم  قبول دارید که اینک میخواهید در آن شک روا دارید؟
مگر نه این است که شما، حلقه ی حکیمی و طرفداران «پراکسیس»،  مارکسیسم لنین  و یا مائو را سراپا تجدید نظر طلبی یا به نوعی «تو» گفتن به مارکس میدانید؟  آیا شما  تنها مبحث بیگانگی را غیر قابل شک میدانید؟
« راقم این سطورامید دارد که که ترجمه این اثر مارکس، به درک اندیشه این متفکر بزرگ یاری رساند و کج فهمی های مولود غرض ورزی و احیانا سوء تعبیرات ناشی از«عدم دسترسی به منابع» که سالهاست در این مملکت بیداد میکند و هر کس به ظن خود برداشت و تفسیری از این نظریه دارد، تصحیح گردد.»
سوء تعبیرات ناشی ازعدم دسترسی به منابع؟
این هم از آن حرفهاست!
واقعا غریب است! سالهاست که بخش عمده آثار مارکس ترجمه شده و تقریبا هرکس که بطور جدی خواهان خواندن این آثار باشد میتواند در ایران آنها را گیر بیاورد، آیا نبود تنها یک کتاب در میان آثار مارکس را عدم دسترسی به منابع نام نهادن، نهایت«کج فهمی» نیست؟
آیا شما نمیدانید که مبحث عمده این کتاب یعنی کار از خود بیگانه سالها پیش ترجمه و منتشر شده بود و در کتابهای جلد سفید سی سال پیش میشد آن را پیدا کرد و اکنون نیز همان ترجمه  در سایتها بسادگی یافتنی است. آیا شما نمیدانید که اریش فروم در کتاب سیمای انسان راستین  به تفصیل در باره این کتاب و بویژه این مقاله صحبت کرد و تقریبا تمامی این مقاله را  و یا خلاصه ای از مهمترین بخشهای ان را در آن مندرج نمود. و این کتاب در سالهای پیش از انقلاب ترجمه شده و در سالهای پس از خرداد 60  نیز شما هر زمان میخواستید (شاید به دلیل تیراژ بالایش یا به دلیل استقبال کم ) میتوانستید آن را گوشه کتابفروشیهای انقلاب گیر آورید؟
کج فهمی های مولود غرض ورزی ؟ براستی منظور چیست؟
آیا با خواندن این اثر «کج فهمی های مولود غرض ورزی » از بین خواهد رفت؟  براستی چگونه زمانی  که همه آثار اصلی  مارکس «کج فهمی ها»  تولید کرده اند یک اثر میتواند همه ی آنها را و نیز غرض ورزی های مسبب کج فهمی را  از بین ببرد؟
همچنین منظور کج فهمی های چه کسانی است: بورژواها کمپرادورها، مرتجعین قرون وسطایی، توده ای ها و اکثریتی ها، حکمتیست - ترتسکیست ها و یا شاید لنینیستها؟
« برای پیشگفتار این کتاب خلاصه ای ازمقدمه ای که لوچیو کولتی ... انتخاب گردید که به وضوح اهمیت دست نوشته ها راتوضیح میدهد.» (ص 7 و 8 و 11 یادداشت مترجم).
در باره «به وضوح» گفتن  کولتی، جداگانه سخن گفته ام. 


م- دامون
اردیبهشت 90


1- «کار الینه شده»  در مقدمه انگلس بر مبارزه طبقاتی در فرانسه و دو مقاله دیگرچاپ دوم، تهران شباهنگ، 1358  و نیز مالکیت خصوصی و کمونیسم، چاپ دوم ،

پیشاهنگ،1358